اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

روز برفي

صبح كه بيدار شديدم حسابي برف اومده بود و پيش دبستاني هم تعطيل كرده بودن مامانم زنگ زد كلاس بعدازظهرت رو كنسل كرد، با هم صبحانه خورديم و بعدم نشستي كارتون ديدي و ساعت ١١ بود كه بهت پيشنهاد دادم بيا بريم بالا پشت بوم برف بازي كنيم سريع گفتي بريم آدم برفي درست كنيم، براي دماغ آدم برفي هويج و براي چشماش زيتون و براي دكمه هاش توت فرنگي برداشتيم و رفتيم بالا پشت بوم اول به هم گلوله برفي زديم و بعدم خودت دست به كار شدي و يه آدم برفي خوشگل درست كردي، ...
29 دی 1398

آي فيلم

مامان مونا داشت زبان ميخوند و اومديدگفتي منم ميخوام مشق بنويسم ، خلاصه كلي حروف انگليسي كه ياد گرفته بودي شروع كردي به نوشتن بعد گفتي ميخواي بنويسم آي فيلم من كلي تعجب كردم و گفتم ااگه بلدي بنويس كه يه دفعه قشنگ و كامل و خوشخط نوشتي. تو خونه اكثر مواقع مامان شبكه آي فيلم ميبينه فهميدم از روي آرمش ياد گرفتي دورت بگردم شيريني زندگي ما ...
22 دی 1398

آخر هفته

ديروز صبح خاله شيما اومد خونه ما كه تا ظهر پيشت باشه و بعدم باهاش رفتي كلاس، من و بابا هم صبح زود رفتيم براي تعويض پلاك و به نام زدن ماشين ، مامان مونا پرايدش رو فروخت و پژو ٢٠٦ خريد البته دست بابا محمد درد نكنه بايد گفت بابا برام خريد،  از كلاس كه برگشتي ، مامان و بابا هم رسيدن و با خاله ناهار خورديم و خاله رفت خونشون،  ساعت ٦ عزيز اومد خونمون و همه با هم رفتيم خريد كرديم و رفتيم سمت كيلان، شام رو طبق معمول رستوران ريحون خورديم و رفتيم ويلا كه متوجه شديم آب تو لوله ها يخ زده و آب نداشتيم، شب رو با آب كشاورزي و آب استخر صبح كرديم و بابا هم به عمو مسعود زنگ زد گفت كه نيان،  بعد از خوردن صبحانه و جمع و جور ميخواستيم ...
20 دی 1398

چرا نيستم؟

ديروز بابا محمد رفته بود دنبالت و بعدشم با هم رفته بوديد استخر و ساعت ١٠ شب اومديد، بابا يه دفعه هوس كرد كه فيلم عروسيمون رو ببينه. يادش بخير وقتي اول ازدواج فيلم عروسيم رو تحويل گرفتيم بابا تا يه ماه هر شب فيلم رو ميذاشت ميديد.عمو مسعود عادت داشت هر وقت از پادگان برميگشت اول زنگ خونه ما رو ميزد و يه حال و احوال با مامان ميكرد بعد ميرفت طبقه بالا، سبًا هم هر وقت ميخواست بره بيرون يا عزيز ميفرستادش خريد دوباره يه سر به ما ميزد و ميپرسيد بيرون چيزي لازم دارم يا نه ، بعد فكر كن هرشب در خونه باز ميشد و ميديد دوباره داره فيلم عروسي پخش ميشه بلند بلند ميخنديد و ميگفت خدا وكيلي شما دو تا چه حوصله اي داريد،  ديشب بعد از مدت ها ميخواستيم ف...
18 دی 1398

سوپرايز

امروز رو به خاطر مراسم تشييع جنازه سردار سليماني تعطيل كردن، بهت شب موقع خوابيدن نگفتم كه تعطيلي وقتي هم مثل هرشب گفتي فردا پيش دبستاني نرم ميخوام پيش مامان باشم طبق معمول گفتم نه بايد بري ،  صبح كه از خواب بيدار شدي چون ساعتت زنگ نخورده بود گفتي واي مامان خواب مونديم بازم بهت هيچي نگفتم اومدي تو سالن تا بابا محمد رو ديدي گل از گلت شكفت و ذوق كردي و گفتي آخ جون پس امروز تعطيله، بعدم بابا بهت پيشنهاد بريد با هم كله پاچه بخوريد دو تايي با هم رفتيد و مامانم به خاطر اينكه تو رژيمش گوشت قرمز نيست باهاتون نيومد، بعد از خوردن كله پاچه با بابا رفته بودي كارواش و بعدشم چون هوا خوب بود رفته بودين پارك ديگه ظهر براي ناهار اومدين خونه، بعد از...
16 دی 1398

بهشت مامان مونا

روزي هزار بار خدا رو شكر ميكنم كه خارج از شهر تونستيم براي خودمون يه ويلا داشته باشيم تا آخر هفته ها يه هوايي عوض كنيم و از هياهوي شهر دور باشيم، اينهفته مامان مونا با مريم هماهنگ كرده بود تا با هم بريم ويلا و كمك مامان مونا يه تميزكاري اساسي كنيم ، بابا محمدم گفت كه به عزيز زنگ بزنم اگر خواست باهامون بياد ، ديگه قرار شد پنج شنبه كه ميبرمت كلاس عزيزم بياد اونجا و با هم ناهار بخوريم و بريم خونه تا بابا محمد كه از ختم اومد و مريمم از خونه حالا ليلا اومد بريم كيلان، شب ساعت ٧ از تهران راه افتاديم و شامم رستوران ريحون خورديم و بعدم رسيديم ويلا،  واقعا ديدن ستاره ها تو آسمون و هواي تميز كيلان يه آرامش عجيبي به مامان مونا ميده وقتي اونج...
14 دی 1398

روز پرستار

امروز الهام جون تو كلاس گفته بود كه روز پرستار هست و شغل پرستاري رو براتون توضيح داده بود، مامان كه اومد دنبالت سريع گفتي امروز روز پرستاره.  منم تو ماشين بهت گفتم اميرعلي ميدونستي مامان فرخم پرستار بوده و تو بيمارستان كار ميكرده تا اينو گفتم سريع گفتي پس بريم گل بخريم و بريم خونشون ، الهي قربون احساس قشنگت بشم، با هم رفتيم يه دسته گل مامان مونا گرفت و شما هم يه شاخه گل قرمز برداشتي داده به آقاي گل فروش برات درست كنه،  چند شب پيش خونه مامان فرخ بوديم بهش گفتي پيتزا ميخوام مامان فرخم فريزرش رو باز كرد بهت نشون داد كه مواد پيتزا نداره و گفت دفعه ديگه بياي برات درست ميكنم يه دفعه از گل فروشي كه اومدي بيرون گفتي بريم مواد پيتز...
11 دی 1398

لوحه نويسي

الهي فداي لوحه نوشتنت بشم ، پسر مرتب و خوشخط من اوايل اصلا همكاري نميكردي تا لوحه هات رو بنويسي ولي الهام جون به مامان گفت اصلا تو خونه بهت فشار نيارم و خودش تو كلاس باهات تمرين ميكنه، با زحمات الهام جون و همكاري خودت ديگه الان خيلي قشنگ و مرتب هم لوحه نويسي ميكني هم عدد نويسي، تو خونه هم به من ميگي پيشم نشين ميري تو اطاقت لوحه هات رو تمد تند مينويسي و مياي نشون مامان و بابا ميدي عاشقتم ، عشق قشنگم ...
11 دی 1398

گريه مامان مونا

امروز بعد از مدت ها دوباره اشك مامان رو دراوردي، دقيقا وقتي ٢ سال و ٦ ماهت بود مامان مهدكودك ثبت نامت كرد، يه هفته اول كه خوب با هم ميرفتيم سر كلاس و سه ساعت ميمونديم ، هفته دوم شما داخل كلاس بودي و منم دم در كلاس ميشستم، هفته سوم شما سر كلاس بودي و منم بيرون كلاس، اين روال مهدكودك بود تا بچه ها اضطراب جدايي از مادر نگيرن، با همه اين ملاحظات بازم صبح كه از خونه ميخواستيم بريم گريه ميكردي، از هفته چهارم طبق قانون مهد بايد ميذاشتمت و ميومدم، امان از لحظه جدايي كه خون به دلم ميكردي و مامان مونا وقتي تحويلت ميداد ميومد تو ماشين زار زار گريه ميكرد و عين سه ساعت رو جلوي مهد تو ماشين مينشست تا ديگه كم كم عادت كردي و تمام وقت مهدكودك ...
7 دی 1398

خودت رو راحت كن

پسرم ، كم محلي، بي اهميتي نسبت به خيلي حرف ها و حركات رو سر لوحه زندگيت قرار بده، به همه احترام بذار و همه رو دوست داشته باش، بذار هر كي هر جوري دوست داره در موردت فكر كنه.  وقتت رو براي هر آدمي صرف نكن و حرفت رو به هر آدمي نزن يه لبخند به همه آدمهايي كه توهم خوب بودن و مهربون بودن دارن بزن و ازشون بگذر، اينجوري راحت تري ، 
3 دی 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد